هستی جون عزیزم ، نفسمهستی جون عزیزم ، نفسم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

برای نفسم هستی جون

ماهنامه هستی کوچولو 10

عزیزم، عسلم، نازم به مبارکی و سلامتی ٩ ماهه شدی. از هفته اول ماه دهم چهار دست و پا میری. با گرفتن مبل و تکیه گاه های دیگه وامی ایستی. اینجا ازت عکس می گرفتم تکیه دادی وایستادی. قربون اون دست های نازت برم که ژست هم گرفتی:    و وقتی خسته شدی اعتراض می کنی: ایییییییییییی نننه یعنی منو بنشونید      آهای کمک می خوام بشینم.   وقتی مامان تو آشپزخونه می ره سریع خودت رو به آشپزخونه می رسونی، این ست تل و پاپوش و دستبند خوشکل هم از هنرهای دستی دخترعموی مامانه   مامان اینهمه تو آشپزخونه چیکار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟     اتاقت رو خیلی...
28 اسفند 1392

هستی جون و چهاشنبه سوری

گل دختر عزیزما که از صدای وسایل برقی و صداهای بلند میترسه چهارشنبه سوری آرومی رو سپری کرد. حدس می زدم  با شنیدن صدای ترقه ها گریه کنی اما خداروشکر ساکت بودی. بماند که شب قبلش ٤ صبح خوابیدی و به خاطر همین صبح ساعت ١١ بیدار شدی و بعد از ظهر ٣ ساعت خوابیدی. البته اتاق خودت کمتر صدا می آد و بیشتر می بردم اتاقت تا راحت باشی گاهی هم که ددر می خواستی از پنجره آشپزخونه بیرون رو نگاه می کردیم و تو خم می شدی تا آتیش بازی چهاشنبه سوی رو تماشا کنی. دختر نازمایشاله همیشه زردی های رخت مال آتش باشه و قرمزی آتش زینت بخش لپ های صورت نازت باشه. حیف شد بابایی سر کارش بود و ما نتونستیم بریم خونه مادر جون تا یه آتیش حسابی روشن کنیم. ایشاله اگه خدای مهر...
28 اسفند 1392

چرا گریه می کنی؟

چی شده ؟       دوست دارم با گل ها بازی کنم.... چه جوری بازی می کنی؟ گل ها رو می گیرم محکم می کشم وقتی کنده شدن خوشحال می شم و خودم رو تحسین می کنم مگه چیه هاااااااااااااااا   اما مامانم نذاشت بازی کنم   ...
24 اسفند 1392

داخل قفسه ها و کشوها چیه؟

دانشمند محقق کوچولوی ما همه جا سرک می کشه ، از همه چی میره بالا و بقیه اش دیگه معلومه دختر خوشکل و نازنین ما میره سراغ کمدها و حس کنجکاویش گل می کنه:   آخی یه عالمه کفش و پاپوش      آخ جون بازش کردم   این دیگه چیه    مامان چرا منو سوژه کردی میخواستم ببینم داخل قفسه ها چیه:           ...
24 اسفند 1392

ساعت خوش

از دو ماه قبل به کمک بابایی جون حمومت می برم. از آب بازی و آب تنی خیلی خوشت مآد اسباب بازی های حمومت رو میریزیم توی وان که باهاشون بازی کنی. بماند که با لیف و شامپو بیشتر بازی می کنی تا با اسباب بازی هات       ماه های قبل بعد از آب تنی می خوابیدی ولی تازگی ها بعد از حموم گردشگری در خانه و بازی رو ترجیح میدی:          زیر آب پاهات رو می کوبی زمین . ...
14 اسفند 1392

کندوی لب

بلبل شیرین سخنم نغمه اش آغاز کرد هستی دردانه من لب به سخن باز کرد درّ سخن در صدف ناز دهان پرورید واژه اول ز مبارک لب او شد پدید گوش سپردیم به آهنگ خوش دلنواز  دل به طرب آمد از آن لحظه خاطرنواز   از لب شیرین عسل و شهد و شکر ریخته کندوی لب را چو به گفتار درآمیخته ذوق کنان شیفته و واله و شیدا شدیم سبزترین خاطره را محو تماشا شدیم او  همه مشغول به گفتار مامان و بابا شکرخدا کرد به گفتار لطیفش، رها                         &nb...
11 اسفند 1392

اولین روز کاری مامان

مرخصی مامان تموم شده و اولین روز کاری رو در حالی شروع می کنه که هستی عزیز شب قبلش ساعت ٣ صبح خوابیده (البته مامان و بابا دوتاشون هم بیدار بودن)و مامان دیشب فقط ٢ ساعت خوابیده و صبح با چشم های ورقلمبیده در محل کارش حاضر شده. شب که داشتم لباس هامو مرتب می کردم هستی کوچولو فکر می کرد می ریم ددر. انگار منتظر بودی لباس بپوشیم بریم بیرون تا ساعت ٣ صبح هم بازی کردی. دست بابایی جون درد نکنه که پیشت خوابید تا مامان بره ٢ ساعت بخوابه. بابا و عمه جو تو رو می برن پیش مادرجون. و یه تیم ٣ نفره بابا و مادر و عمه جون مراقبت بودن. البته بعد از دریافت تمام خدمات ٢ ساعت بهونه گرفتی: من مامانم رو میخواااااااااااااااااااااام دست همشون درد ...
10 اسفند 1392